💜 PDF نسخه کامل رمان: طاعون زده
💜نویسنده : #آوا_موسوی
💜ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
تعداد صفحه:۱۴۲۷
کیفیت فایل: عالی
خرید آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
💜خلاصه :
طاعون زده روایتگر دختریه مثل همه دخترای دیگه.
با یه زندگی آروم و بی دغدغه و رویاهای صورتی کوچیک و بزرگ.
تا حالا اسم طاعون به گوشتون خورده؟ طاعون یه بیماریه.
و حالا طاعون افتاده به جون تک تک اون آرزوها.
داستان ما درباره دختریه که مجبور میشه آرزوهای طاعون گرفته اش رو خودش با دستای خودش بسوزونه.
حالا سال ها گذشته و کسی که روزی از مهم ترین داشته زندگیش بود، از میون خاکستر آرزوهاش دوباره پیدا میشه.
اومده تا جواب تک تک سوالاتش رو از طنین بگیره.
بعد از سال ها طاعون برگشته.
قسمتی از رمان طاعون زده :
به سمتم چرخید و به پسرها پشت کرد. به میزم تکیه داد. دستی به صورتش کشید و سری تکان داد. _ خوبم فرفری خانم. این یعنی نمیخواست بیش از این بحث را ادامه دهیم. اخم کم رنگی کردم و برخلاف همیشه، این بار کمی سماجت به خرج دادم. _ امیر! کمی به سمتم خم شد و تن صدایش را پایین آورد _ جون امیر؟ نیم نگاهی به پسرها که هنوز هم در سر و کله یکدیگر میکوبیدند، انداختم. صندلی ام را جلوتر کشیدم؛ طوری که زانوهایم با پاهایش مماس شد. به تقلید از او، من هم صدایم را پایین آوردم _ اینقدر خودتو خسته نکن، مریض میشی. لبخند زد؛ اما حالت گرفته نگاهش در تضاد با لبخندش بود. _ من فرصت مریض شدن ندارم، خیالت راحت.
از لحن خسته و گرفته اش چیزی در وجودم مچاله شد. این بار سکوت کردم؛ اما همچنان کلافه و ناراحت به او چشم دوخته بودم. در حالی که با پوست گوشه ناخنم بازی میکردم، نگاهم را به لیوان نیمه خورده چایم دوختم. احساس مسئولیت سنگینش را درک میکردم. او هر لحظه فقط به فکر این بود که خانواده اش در آسایش باشند. گاهی برایم از خواهر کوچکش میگفت. بیشترین نگرانی اش برای خواهرش بود. خواهری که بی نهایت به او عشق میورزید و مهم ترین انگیزه اش برای تحمل این همه خستگی و بی خوابی، او بود. میگفت حتی اگر لازم باشد، بیش از این از خودش کار میکشد تا خواهرش هیچوقت احساس کمبود نداشته باشد.
با این که تقریباً تمام وقتش پر بود؛ اما می دیدم که چقدر تلاش میکند تا زمانی را به خواهرش اختصاص دهد. میگفت نمیخواهد انیس احساس خلأ یک دوست را در خانواده اش داشته باشد. بین خودمان باشد؛ اما گاهی به انیس حسادت میکردم. امیر بیش از هر چیزی دغدغه انیس و نیازهایش را داشت و این احساس مسئولیتش نسبت به انیس برایم بی نهایت دوست داشتنی و قابل احترام بود. _ احیانا قصد ندارید برید سر زندگیتون؟ این را امیر گفت و سجاد نگاهش را به من دوخت و با لبخند دندان نمای همیشگی اش گفت: _ آبجی شرمنده، ولی ناموسا توی این پسره چی دیدی آخه؟ آدم اینقدر ضایع....