PDF نسخه کامل رمان :چله نشین تاریکی
نویسنده فاطمه غفرانی با لینک مستقیم
ژانر رمان: عاشقانه، اجتمایی
تعداد صفحات: 2268
خرید آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
خلاصه رمان:
داستان در مورد دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و یک آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سال ها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه یک جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و…..
قسمتی از رمان چله نشین تاریکی :
صدایش گرفته بود، در حرف زدن که عجله میکرد، بیشتر صدایش خروسی می شد. ـ نه… من… فردا … فرز از روی تخت بلند شدم و به سمت کمدم رفتم و در همان حال گفتم: ـ خوب گوش کن عادت به تکرار حرفام ندارم. خوب میدونی که تعارف هم ندارم. پس اول آدرس رو برای من میفرستی، بعد پا میشی حاضر میشی. میریم دکتر و برمیگردیم. اون خاتونه کیه میگی، میتونه همراهت بیاد یا نیاد. فرق نداره ولی تو حاضر میشی. لحظه ای هیچ صدایی از آن طرف خط نیامد. برای اطمینان پرسیدم. ـ اوکی؟ ناله ضعیفش بلند شد. ـ شهریار من … پالتو کوتاه مشکی ام را از داخل کمد بیرون کشیدم و میان حرفش آمدم: ـ پاشو… آدرس یادت نره دارم راه می افتم از هتل.
گوشی را بی حرف دیگری قطع کردم و شلوارم را هم با شلوار مشکی عوض کردم و پیراهن یشمیام را زیر پالتویم پوشیدم و با برداشتن کلیدهای ماشین از اتاق بیرون آمدم. نگاهی به شماره کوچه انداختم. همین بود. جلو رفتم و درها را شمردم. ژرفا گفته بود درب پنجم. جلوی در پنجم ایستادم و شمارهاش را گرفتم. خیلی زود جواب داد و با پچ، پچ گفت: ـ رسیدی؟ ـ آره. ـ الن میام. قطع کرد. نگاهی به گوشی انداختم. شبیه دزدها حرف میزد چرا؟ چشمم به در مشکی کنارم بود و عقلم در پی ملامت کردن آمدنم. دست به سینه نشستم و بازدمم را محکم بیرون فرستادم. دکتر بردن ژرفا چیز عجیبی نبود. مگر کم آنا و لیام را دکتر برده و آورده بودم؟
اصلا به قول گوهر… انسانیت ایجاب میکرد دیگر… نمی توانستم بگذارم که بمیرد. صدایی از درونم فریاد کشید. ـ تو و انسانیت؟ قبل آنکه جواب آن صدای کریه را بدهم، در خانه باز شد و ژرفا بیرون آمد. خم شدم و در سمت جلو را باز کردم. به او نگاه کردم که پالتو کوتاه مشکی به تن داشت و کلاه و شال گردن مشکی پوشیده بود و شال را طوری دور صورتش بسته بود که تنها چشم های مشکیاش بیرون مانده بود و طرهای از فرفری های بنفشش. روی صندلی نشست و شانه هایش را جمع کرد. بخاری را روی او تنظیم کردم و به راه افتادم. سرفه ای زد. ـ سلام. زیر چشمی نگاهش کردم. ـ علیک سلام. ه