PDF نسخه کامل رمان مرد نامرئی من به قلم رویا نیکپور در ژانر عاشقانه و احتماعی در606صفحه
متن کامل رمان مرد نامرئی من اثر رویا نیکپور دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)
سیگارم رو روی لب روشن کردم وپکی محکم بهش زدم. دستم و روی شیشه گذاشتم و دودشوحلقه ای بیرون دادم. انگار خاطراتم همراه سیگار دود می شد. آرامش بهم تزریق می شد! خیره شدم به دختری که با گریه و زاری التماسم می کرد. برام لذت بخش بود، صداش توی گوشم اکو شد * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم*… اخمی روی پیشونیم نشست. با لحنی تحقیر آمیز گفتم: -خفه شو هانی.
پرده ای از رمان مرد نامرئی من
ثابت شد هل کردم سرم رو پایین انداختم و سعی کردم حواسم رو به پسرک رو به روم معطوف کنم. –باید یکی از اینا رو برداری. طی به نگاه کلی سومین کارت رو بیرون کشیدم. از اتفاقات گذشته ناامید و مایوس نباش چرا که آینده به زیبایی نقش قالی برای تو رقم خورده است، سفر پیش رو داری که سختی های راه را تا حدودی برای تو آسان می سازد در زندگی به خدا توکل کن که ان شاء الله مشکل حل خواهد شد. با صدای داد پسر رشته افکارم پاره شد. پلیسا اومدن فرار کنین. سرم رو بالا آوردم که در لحظه چهره ی معصومش از مرز دیدم خارج شد. با تعجب به پسرک نگاه کردم که با رنگ و روی پریده داشت میدوید. اینقدر رفت تا از دید محو شد. با تعجب از جام بلند شدم که پلیسی سر رسید. -ببخشید شما یه پسر کوچیک ندیدید فال بفروشه؟ با تنه بته گفتم نن ….. نه…. نه ….. ندیدم!
با شک بهم نگاه کرد و بعد از دقایقی به سمتی که پسرک رفته بود دوید. به سرعت از میان مردم میدوید پاهای کوچکش محکم روی زمین کوبیده می شد. هر از گاهی به مردم میخورد که صدای اعتراضشان بلند می شد. اما او بی توجه فقط می دوید. صدای پلیس ها را از پشت سرش میشنید. — وایسا ایست. توجه ای نکرد و بر سرعتش افزود. از خیابان گذشت و وارد کوچه ای تاریک شد. هنوز هم صدای پلیس ها را میشنید اما صدایشان آرامتر و از فاصله دورتری به گوش می رسید. به انتهای کوچه که رسید متوجه شد که بن بست است. سریع چرخید تا از کوچه خارج بشود. اما در همان لحظه مامورهای پلیس وارد کوچه شدند. سریع به پشت درختی که آنجا بود پرید و مخفی شد. صدای پلیس را شنید. -کجا رفت؟ – بیا بریم از اینطرف.
صدای دور شدن مامورها را شنید و از پشت درخت بیرون پرید. اشک هایش دانه دانه قطره قطره فرو ریختند به سمت خانه قدم برداشت. دستی به صورت معصومش کشید و با خدایش درد و دل کرد. -خدایا من چه گناهی کردم؟ من ۸ سالم بیشتر نیست باید این کارو کنم؟ خدایا چرا مامانم منو نخواست؟ چرا مجبورم فال بفروشم؟ چرا باید به جرم دزدی پلیسا دنبالم باشن؟ خدایا گرسنمه، تشنمه، می بینی منو؟ هق میزد و ناله میکرد در یک حرکت آنی به سوی پلیسها دوید. دیگر طاقت این همه بیچارگی را نداشت. داد زد پلیس وایسا. قطرات اشک پی در پی روی گونه هایش فرو می ریختند. زیر لب زمزمه کرد: – خدایا دارم تاوان کاری رو میدم که تقصیر من نبوده اگر عدلت اینه به مردم حق میدهم